لیلیا عبدالمالکیلیلیا عبدالمالکی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پرنده کوچک خوشبختی

7 ماهگی گلم تموم شد اما هنوز دندون نداره

    دیروز 7 ماهت تموم شد و رفتی تو 8 ماهگی . الان هم خوابی منم زودی اومدم تا از شیطونیات بنویسم . هنوز مرواریدای خوشگلت نمایان نشدن و من همچنان منتظرشونم دارم فکر می کنم اونا بیان رو لثه هات چه خوردنی می شی فندق من. تازگی ها گارد 4 دست و پا می گیری   اما به جای اینکه بری جلو عقب میری خودت هم می فهمی و کلی غر می زنی که چرا به اسباب بازی جلو روم نمی رسم . بابا احسان هم سخت مشغول کار حتی امروز هم که جمعست رفته . فردا هم قراره بریم تولد خاله راحله هورااااا خدا کنه مثل همیشه خانم باشی و گریه نکنی .  خیلی به من وابسته شدی حتی بغل بابایی هم که می ری دستتو طرف من دراز می کنی تا بغلت کنم منم که همونجا از ذوق اینکه بغلت...
29 دی 1391

حال و هوای این روزای خونه ما

بگذریم از اینکه چقدر خونه پر از انرژی شده ، از اینکه صدای خنده هات تو فضای ساکت و مرده خونمون می پیچه و به سکوت اجازه موندن نمی ده ، از اینکه شبا بدون شنیدن صدای نفسهات خوابمون نمی بره ، .... این روزای ما پر شده از تو  صبح لیلیا . ظهر لیلیا . عصر لیلیا . شب لیلیا لذت می برم از بودنت دخترممممممممممممم دیگه نمی دونم چی بگم ملوسک بعضی وقتا محکم تو بغلم فشارت می دم تو هم دردت می گیره و یه غر کوچولو می زنی. اخه خیلی شیرینی خودت که نمی دونی که طلا. هوا بازم کثیفه و سرد و من و تو همچنان در خانه . بهاری زودتر بیا من و دخترم کلی نقشه کشیدیم واسه روزای گرم و افتابی . می خوایم با هم بریم پارک ، تاپ بازی کنیم ، هوا خوری ، مامانی پیاده روی...
25 دی 1391

شیر پسته خورون

چند روزه که مامی دندون عقلش درد می کنه اما به خاطر الودگی هوا و مشغله کاری بابا احسان مجبور بودم درد رو تحمل کنم تا دیروز که دیگه واقعا درد شدیدی گرفتم و بابایی زود از سرکارش اومد خونه تا منو ببره دکتر . برگشتنی یه شیر پسته برای من خرید من هم یه ذره بهت دادم . واییییییی. که چقدر خوشت اومد با اون چشای سیاهت نگام می کردی و هی می گفتی هه  هه هه ....یعنی بازم بده نزدیک 5 تا قاشق پر خوردی تا اینکه صدای بابایی دراومد و گفت بسه توش خامه داره شاید دل درد بگیره اما من یواشکی بهت می دادم . قربونت برم خیلی کیف می کردی وقتی می خوردی ای کاش سوپتم همین طوری می خوردی......    ...
20 دی 1391

من غذا نمی خورممممممممممم

           چند روزه که سرما خوردی و سرفه های شدید می کنی . قربونت برم خیلی قشنگ سرفه میکنی . تو این مدتم لب به غذا نزدی به خودم امید واری می دم که به خاطر مریضیته اما فکر کنم غذا به دهنت مزه نمیده . خیلی از این بابت ناراحتم می ترسم ..... خدا کنه زودتر به غذا خوردن بیفتی و من از نگرانی در بیام . بابا احسان هم مدام غصه می خوره که چرا دخترش غذا نمی خوره . دکتر گفته تا 1 هفته بهت هیچی به جز شیر خودم ندم شاید دوباره عزیز دلم سر به راه شه... حتی دیگه قطره مولتی و اهنتم از دهنت میریزی بیرون اما با کلی تلاش اونارو بهت میدم تا بخوری اگر تو این هفته غذا نخوری مجبورم با سرنگ بهت غذا بدم .. ناراحت نشو ..خوب ...
14 دی 1391

بالاخره موفق شدم بعد از 10 روز بهت غذا بدم

دختر زبل و با هوشم 10 روز بود که غذا نمی خوردی و ماما و بابا رو ناراحت و دل ازرده از بی میلیت به غذا . اما امروز به کمک خرما ، مارک عروسکات ، پستونک عزیزت و خندوندنت تونستم غنچه لباتو باز کنم و بهت سوپ بدم . زرده هم دادم . ماست و فرنی و پوره سیب زمینی هم خوردی . هورا هورا چه روز خوبی بود . کلی ماچ بارونت کردم و هر بار که چیزی میخوردی به بابایی زنگ میزدم و می گفتم تا اونم خوشحال کنیم . حالا نگران خس خس سینتم . صدات گرفته . امیدوارم مشکلی نباشه .     ...
14 دی 1391

سیب هم خوشمزس ها

امروز سیب خوردی ، سیب قرمزم    ... هورااااااااااا چقدرم دوست داشتی . شما که قاشق رو می دیدی گریه می کردی با ولع زیاد می خواستی قاشق رو قورت بدی عاشقتم*************************     ...
12 دی 1391

اولین برف در اولین زمستان

3 روز دیگه مونده تا 6 ماهگیت تموم شه یعنی نیم سالگیت فرشته من . بعد از چند روز بارش بارون امروز تو تهران اولین برف بارید البته تو این منطقه که ما هستیم همیشه زودتر از جاهای دیگه تهران برف میباره . چه خوب که امروز جمعه بود و من و تو و بابایی رفتیم فشم . اونجا برف بیشتری بود و خیلی هم سرد. عزیزم این اولین برفی بود که تو دیدی . وقتی پشت پنجره بردمت تا اونو ببینی ، چشمای خوشگلتو گرد کردی و زل زدی به آسمون و مثل همیشه تعجب کردی از این همه سفیدی.      امیدوارم 100 ساله شی و هر زمستون برف ببینی و لذت ببری. ...
10 دی 1391

نخستین بابا گفتن لیلیا...

سلام لیلیای عزیز .الان که دارم این مطالبو مینویسم توی کری یری ومامانی هم بهت حریره بادوم میده وتو هم داری آواز میخونی .امروز جمعه دهم آذر ماهه .بعداز ظهر یک ساعت خوابیدی و ما ناهار خوردیم و ساعت 4.30 همه با هم رفتیم بیرون خیابون صنایی .اونجا لباس نی نی میفروشن  .همه مغازه هارو گشتیم شما بغل بابا بودی هر کس شما رو میبینه چند دقیقه وامیسته ونگات میکنه وکلی ذوق میکنن .... به خاطر چهره خیلی زیبایی که داری ومثل فرشته ها میمونه ولباسای خیلی شیک وآنجنانی که مامانی برات میخره چشم همه رو برق میندازه  .خلاصه بگم برات نفسم .. خییییییلللییی جیگر شدی .. مامانی براتون چند تا لباس خوشگل خرید وبرگشتیم به سمت خونه .توی ماشین توو بغل مامانی بودی و...
10 دی 1391

اولین پست

    الان که دارم مینویسم در خواب نازی دخترم و هوا بارانیست . خیلی دوست داشتم یک وبلاگ برات درست کنم اما بلد نبودم اما امروز از دوستم یاد گرفتم ولی مدیریتشو زیاد بلد نیستم اما دارم سعی می کنم یاد بگیرم تا بتونم برات بهترین وبلاگ رو بسازم . ...
9 دی 1391

غذا خوردن نانازی

از دیروز غذا خوردن رو شروع کردی و کم کم داری به مزه ها اشنا می شی . حریره بادو رو خیلی دوست داری و اگر 20 تا قاشق هم بهت بدم همشو نوش جان می کنی دخملیه شکموی خودم. فکر کنم این ماه بیشتر وزن بگیری و لوپات گردتر شه.  الانم حسابی غذاتو خوردی و در خواب ناز با خرتوش موچولوت داری بازی می کنی.             ...
9 دی 1391